حادثه، بس عظیم بود؛خاطره ای از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷
مهرداد نشاطی
چند روزی است که رفیق گرامی بهنام کرمی از میان ما رفته است. در همین چند روز، پیامهای تسلیت و همدردی زیادی در سوگ این رفیق در سایتهای اینترنتی درج شده است. متأسفانه، اما، همراه با آن اطلاعات غلط و وقایعنگاری کذبی که معلوم نیست، منابع آن کدامند.
وقایعنگاری زندان، بخشی از تاریخ ایران است که چون هر واقعهای میبایست همانگونه که بود، بازنگاری شود و آن هم با رجوع به شاهدان آن.
در مورد فاجعهی کشتار تابستان ۶۷ بسیار نوشته شده، اما یکی از گوشههای ناروشن کشتار ۶۷، نحوه انتقال خبر اعدامها به بندهای دیگر بود. این رازی بود که جزئیات آن به دلایل امنیتی و برای حفظ جان رفقایی که آن را انجام دادند، بیست سال پوشیده مانده بود و فقط زندانیانی که مستقیم در آن دست داشتند و معدودی از زندانیان سیاسی سابق از آن باخبر بودند. همین نیز باعث شده است که با مرگ رفیق بهنام کرمی، عدهای که از این جزئیات بیخبرند، غیرمسئولانه، به حدس و گمان و کذبنگاری دست بزنند. حتا یکی از زندانیان سابق جویای نام، تا بدان جا پیش رفته که بی هیچ شرمی آن را به خود نسبت داده است.(۱)
نشر وقایع نادرست و ادعاهای کذب، در شرایطی که جمهوری اسلامی هنوز درباره این جنایت خود سکوت میکند، و حتا درصدد است با تخریب خاوران آثار آن را از نابود کند، تنها به سود این رژیم خواهد بود تا آسانتر بر جنایت کشتار ۶۷ سرپوش گذارد و فعالیتهای شاهدان و بازماندهگان این کشتار را در جهت افشای این جنایت بیثمر کند.
یکی از رفقایی که در رساندن خبر اعدامها در زندان گوهردشت به سایر بندها نقش داشت، رفیق بهنام کرمی بود. و اکنون که این رفیق دیگر در میان ما نیست، و رفقای دیگری که در این کار نقش داشتند، در خارج از کشور به سر میبرند، وظیفهی ماست که این واقعه را آن گونه که بود، به دور از دروغپردازی و ادعاهای کذب بیان کنیم. اما جریان ماوقع...
به یاد رفیق بهنام
اوایل تیر ماه ۱۳۶۷ آخرین ملاقات ما قبل از شروع کشتار زندانیان بود .این ملاقات با ملاقاتهای قبلی تفاوت داشت. شدیداً تحت کنترل بودیم و پشت پردهای که پشت سرمان بود، برای هر کداممان، نگهبانی گذاشته بودند، یعنی "حواست جمع باشد چه میگویی." جو سالن ملاقات به شدت تغییر کرده بود طوری که خانوادهها هم متوجه شده بودند و میپرسیدند: "چه اتفاقی افتاده؟" در این ملاقات، حتا بچههای کوچک را هم به این طرف نیاوردند و زمان ملاقات هم کوتاهتر از حد معمول بود.
ملاقات تمام شد. فوراً ما را چشمبند زدند و با تهدید و ارعاب به بندهایمان برگرداندند. به بند که بازگشتیم، خوشحال از دیدار خانوادهها، به همراه دیگر رفقا به صحبت نشستیم و از وضعیت خانوادهها در بیرون حرف زدیم و اگر هم خبری ردوبدل شده بود به یکدیگر منتقل کردیم. از این ناراحت بودیم که چرا وقت ملاقات کمتر از معمول بود و بچهها را این طرف نیاوردند و مهمتر از همه چرا پشت سرمان پاسداران ایستاده بودند. میدانستیم که جنگ پایان یافته و عدهای فکر میکردند، از تبعات شکست در جنگ است که پاسداران هارتر شدهاند.
بعد از ملاقات، تمامی امکانات ما اعم از هواخوری، روزنامه و حتا رادیو که در موقع اخبار ساعت ۲ بعدازظهر در بندها پخش میشد، قطع شد و بیماران را هم دیگر به بهداری زندان نبردند.
برخورد پاسداران فرق کرده بود و کارهایشان غیرعادی بود. به خواستها و سؤالات ما پاسخ نمیدادند و حتا هنگامی که زندانیان عادی افغان غذا را میآوردند، یک پاسدار به همراهشان بود و نمیگذاشت با آنها حرف بزنیم.
تمامی امکان ارتباطی ما با بندهای روبرویی به مورس زدن خلاصه می شد. تنها استثنا، بند بالا، یعنی بند هفت بود که علاوه بر مورس زدن، امکان ردوبدل کردن نوشته هم هنوز وجود داشت.
باید بگویم، پس از انتقال تدریجی همه زندانیان سیاسی از قزلحصار به گوهردشت، که از پاییز سال ۱۳۶۵ آغاز شده بود، روابط ما سیستماتیکتر شده بود و هر زندانی در کمون خاص خود زندگی میکرد، مسئله ارتباطگیری هم شکل دقیقتری به خود گرفته بود و کمونها از طریق افراد خاصی با یکدیگر تماس میگرفتند و اخبار و مسائل دیگر را به هم منتقل مینمودند. از آنجایی که تمامی کمونها توانایی و یا امکان ارتباطی از طریق مورس را نداشتند این کار از طریق برخی از کمونها انجام میگرفت و اخبار به دیگران منتقل میشد. در کمون رفقای اقلیت نیز ارتباط از طریق مورس به طور سیستماتیک و روزمره انجام میشد و رفیق بهنام نیز به خاطر مهارتاش در مورس زدن، نقش به سزایی در این ارتباطات داشت.
در مرداد ماه ۶۷، متوجه شدیم که ملاقات ماهانه با خانوادهها هم قطع شده است. بعد از آن تحلیل ما و تحلیل عمومی این بود که بر فشارها افزوده خواهد شد و مورد یورش پاسداران قرار خواهیم گرفت. پیشبینی میکردیم، برای شکستن موضع ما در زندان دست به سرکوب ما بزنند. به همین دلیل هم منتظر بودیم مورد ضرب و شتم قرار بگیریم، در سلولها بسته شود و برخی از ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند.
من در آن زمان در بند هشت بودم. صبح روز ۶ شهریور حدود ساعت هشت صبح صدای پای زندانیان بند ۷ که بند بالایی ما بود توجه ما را به خود جلب کرد و سکوت بر ما حکمفرما شد. تلاش کردیم، شاید از طریق مورس بفهمیم چه خبر است. فوراً متوجه شدیم که بند را خالی کردهاند. حدود ساعت ۱۰ صبح، صداهای مبهمی از طریق کانالهای هواکش، از بند پایین، به گوش ما رسید. زندانیان کلماتی مانند "وسایل شخصی"، "بنویسید"، "وصیتنامه"، "زود باش"، "نگاه نکن"، "سر تو بنداز پائین" و... را شنیده بودند. کسی نمی دانست موضوع چیست و مخاطب پاسداران چه کسانی هستند. از آنجایی که قبلا در بند پایین، زندانیان افغان که در آشپزخانه زندان کار میکردند زندانی بودند برخی فکر میکردند آنها، مخاطب پاسداران هستند. برخی هم استدلال میکردند که احتمالا دستگیرشدگان مجاهد در حمله مجاهدین به کرمانشاه هستند که به گوهردشت منتقل شدهاند. هیچ یک از ما فکر نمیکردیم که ممکن است مخاطب آنها رفقای خودمان باشند که مدت ۶ تا ۷ سال بود دوران محکومیت زندان خود را میگذراندند. نه تنها چنین چیزی به مخیلهمان خطور نمیکرد، بلکه در هیچ تاریخی هم این شیوه را نخوانده و تجربه نکرده بودیم.
حدود ساعت ۱۱ صبح درِ بند باز شد و ناصریان، رئیس زندان، و داوود لشگری به همراه تعداد زیادی پاسدار به داخل بند ریختند و همه زندانیان را از سلولها بیرون کشیده و چشمبند زده و به بیرون از بند بردند.
و به این ترتیب دادگاههای بندهای هفت و هشت و اعدام زندانیان این دو بند شروع شد.(۲)
...
عصر روز ۹ شهریور ما را با چشم بند به راهرو اصلی زندان و به طرف سالن آمفی تئاتر گوهردشت بردند. در طول راه هزاران فکر به مغزمان خطور میکرد. نمیدانستیم چه در انتظارمان است. دستمان روی شانه رفیق جلویی بود و با فشار دست بر شانه یکدیگر، احساسمان را به هم منتقل میکردیم؛ خوشحالی از زنده ماندن رفیقمان؛ غم از دست دادن رفقایی که دیگر در میانمان نبودند؛ اضطراب نسبت به آینده و آنچه که در انتظارمان است. چارهای جز ادامهی راه نبود ولی با هم بودن، به ما روحیه و قوت قلب میداد. در راه متوجه شدیم که ما را به راهروی منتهی به بند ۸ میبرند.
تعدادی را به بند هشت بردند و تعدادی را هم به بند هفت. من را به همان بند قبلی، یعنی بند هشت بردند. به بندها که رسیدیم، چشمبندهایمان را برداشتیم. با چشم به دنبال رفقایمان میگشتیم و از دیدن رفقایی که جان بهدر برده بودند خوشحال میشدیم. فضا، فضای اندوه و هراس بود. برای آن که پاسداران متوجه نشوند، به داخل سلولهایمان رفتیم و با حالی که نمیتوان بیانش کرد، یکدیگر را در آغوش گرفته و در غم از دست دادن عزیزانمان اشک ریختیم.
من و بهنام هم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خبر از دست دادن رفقایی را که میدانستیم اعدام شدهاند به هم دادیم. به بند ما گفته شد که وسایل زندانیانی را که نیستند، جمع کنیم. به زندانیان بند هفت هم گفته شد که وسایل کسانی که نیستند و وسایل خودشان را جمع کنند. پس از جمعآوری وسایل، بچههای بند هفت را به به بند ما آوردند.
ساعتی به این شکل گذشت و با دیگر بازماندهگان که در مجموع حدود ۴۰ نفر میشدیم صحبت کردیم. غم جان باختن همبندیهایمان بر ما سنگینی میکرد. از برخی از رفقا که از بند ۸ برده بودند خبری نداشتیم و کاری هم نمیتوانستیم بکنیم.
چند نفر از این ۴۰ نفر را نمیشناختیم. بعدا، فهمیدیم بازماندههای بندهای فرعی گوهردشت هستند و در دوران زندان با ما نبودهاند. به خاطر این عدم شناخت، بیاعتمادی هم بر ما حاکم بود که طبیعی بود. جو وحشتناکی بود. سایه مرگ را در سراسر بند حس میکردی. بودند کسانی که جواب سلام را هم به سختی میدادند و...
از پنجره توالت بند، که مجاور حیاط هواخوری بند بود، متوجه شدیم که زندانیان بند مقابل، هنوز در بندها هستند. نمیدانستیم در این سه روز چه بر آنها گذشته است. آیا به دادگاه برده شدهاند، یا نه؟ این سئوالات من و رفیق بهنام را به خود مشغول کرده بود. حدود ساعت هشت بود که شام دادند. در آن زمان، تمام مشغلهی فکری ما این بود که با بچههای بندهای دیگر تماس بگیریم و آنها را باخبر کنیم. باید به بچههای اوینی و ملیکش خبر میدادیم. در جایی که اغلب محل تماس ما بود، سایهشان را میدیدیم. میخواستند بدانند که در این دو سه روز کجا بودهایم.
موضوع را با سیاوش سلطانی و اکبر شالگونی که به هم اعتماد داشتیم، در میان گذاشتیم. من میخواستم خودم مورس بزنم، اما بهنام گفت: "مهرداد، این کار را نکن، من میکنم." گفتم: "چرا؟" گفت: "تو حکمت دارد تمام میشود. ممکن است تو را از این جا ببرند. ولی من ماندگارم. بگذار من بروم." باور نمیکردم، در آن شرایط کسی حاضر باشد، چنین کاری بکند. گفتم: "باشه. ولی من هم باید باشم. چون میدانم که بچههای مقابل نمیفهمند که من هستم یا تویی." وقتی یک نفر مورس میزد، طرف مقابلش متوجه میشد که چه کسی آن جا ایستاده است. آن قدر حرفهای شده بودیم که وقتی کسی علامت میداد، میفهمیدیم که کیست. رفیق بهنام هم، همان طور که گفتم، در مورس زدن بسیار حرفهای بود.
دو رفیق مسئولیت نگهبانی را به عهده گرفتند. من و رفیق بهنام رفتیم پشت پنجره و رفیق رابطمان در آنطرف (بند ملیکشها) را خواستیم. ارتباط برقرار شد. من بیرون آمدم و به نگهبانی پرداختم و رفیق بهنام خبر و اطلاعات خود را منتقل کرد. شرایط خطرناکی بود. میدانستیم که در آن شرایط، لو رفتن و دستگیری فقط و فقط اعدام را در پی خواهد داشت، ولی این خبر باید منتقل میشد که شد. خوشبختانه لو نرفتیم، پاسداران متوجه نشدند و کسی هم دستگیر نشد.
در حین تماس، در بند ما اکثر زندانیان، خواسته و ناخواسته همکاری لازم را انجام میدادند و تا دیروقت و زمانی که کار رفیق بهنام پایان گرفت، بقیه در راهروی بند قدم میزدند و کسی به طرف آن دستشویی که ما در نزدیکی آن بودیم نیامد. همه به نوعی فهمیده بودند آنجا خبرهایی هست ولی کسی چیزی به روی خود نمیآورد و مزاحمتی هم ایجاد نمیکرد.
رفیق بهنام تمامی اخبار را که مدت زیادی هم طول کشید به رفقایمان که در بند ملیکشها بودند منتقل کرد. خبر بسیار فاجعهبار بود و باور نکردنی. رفقای آنطرف باور نمیکردند. برای اطمینان، سؤالاتی میکردند تا با شناخت بیشتر از رفیق بهنام، از صحت اخبار مطمئن شوند.
بهنام به من گفت: مهرداد بچهها باور نمیکنند.
از او پرسیدم: آیا تمامی خبرها را منتقل کردی؟
بهنام در پاسخ گفت: تمامی خبرها منتقل شده.
من مجدداً پشت پنجره رفتم و با مورس تمامی اخبار را تائید کردم و گفتم رفقا جهان سرخوش و محمود قاضی و مجید ولی اعدام شدهاند. رفقا هم با دیدن شیوه مورس زدن (نحوه حرکت دست) و رمز مورسی که بین ما بود، به صحت اخبار اعتماد کردند.
این رفقا شبانه تمامی اخبار را به دیگر زندانیان وهمچنین به بند پایین خود که به بند اوینیها معروف بود و بند روبروییشان، بند زندانیان دارای احکام بالای ده سال، منتقل کردند.
صبح فردای آن روز، ۱۰ شهریور، متوجه شدیم که بندهای اوینیها و ملیکشها را خالی کردند.
ما تشنه خبری از آنها بودیم و این ساعات طولانی انتظار تا عصر آن روز طول کشید. ساعاتی که همچو ماهها بر ما گذشت.
حدود ساعت ۷ بعدازظهر همان روز، درِ ورودی بند باز شد و رفقای بازمانده بند اوینیها و ملیکشها را به بند ما منتقل کردند. فوراً متوجه شدیم که تعداد زیادی از رفقا اعدام شدهاند.
باید توجه داشته باشید که در آن موقع نمیدانستیم که اقدام بعدی رژیم چیست و برای در هم شکستن ما تا به کجا پیش خواهد رفت. بنابراین، برخی از رفقا با اطلاع از اخبار اعدامها، تصمیم گرفتند از جان خود بگذرند ولی حاضر به پذیرش شرایطی نشوند که حیثیت و شأن انسانیشان را خدشهدار سازد.
۲۰ سال از این ماجرا میگذرد و متاسفانه رفیق بهنام هم از میان ما رفت. بقیه رفقایی که در این عمل دست داشتند، اکنون در خارج از ایران به سر میبرند. از همینرو، میتوان شرح واقعه را آن گونه که بود و با نام افرادی که در آن دست داشتند، بازگفت.
باید گفت، این اقدام، در گفتگوهای بین زندانیان سیاسی سابق با نتیجهگیری و تفسیرهای متفاوتی همراه است، برخی معتقدند که ارسال این خبر، جان بسیاری را نجات داد.
اما، فارغ از تفسیرهای مختلف دربارهی این اقدام قهرمانانه رفیق بهنام و سایر رفقای همراه وی، به نظر من، این عمل داوطلبانه و آگاهانه رفیق بهنام توانست به سایر زندانیان حق انتخاب بدهد. آنان این امکان را به دست آوردند که نوع برخورد خود با جنایتکاران جمهوری اسلامی را تعیین کنند. حقی که ما از آن محروم بودیم و بدون هیچ گونه اطلاعی به مسلخگاههای اسلامی فرستاده شده بودیم.
یاد تمامی رفقای جانباخته کشتار سال ۶۷ گرامی
رفیق بهنام در زندگی بعد از زندان خود نیز انسانی فدا کار و محبوب اطرافیانش بود و تا لحظه آخر زندگی، چون انسانی آزاده زیست.
به مصداق مثلی در زبان آذری
آزاد یاشان - آز یاشار
یادش گرامی و راهش پایدار
مارس ۲۰۰۹ (اسفند ۱۳۸۷) neshati67@googlemail.com
پانویسها:
۱ – در آینده، در نوشتهی دیگری به این موضوع با تفصیل خواهم پرداخت.
۲ - از آن جایی که شرح مفصل این واقعه را در مصاحبهای با ناصر مهاجر دادهام که در جای دیگر منتشر خواهد شد، اکنون از ذکر جزئیات آن صرفنظر میکنم.